همیشه بازگشتی وجود دارد ...
اینرسی ،لختی ،سکون... گاهی که کاری را برای مدتی به تعویق می اندازی شروع دوباره اش جهادی می طلبد،چه بلند شدن از رختخوابی گرم و نرم در صبح های سرد زمستان باشد ،چه به بستر رفتنی به هنگام در نیمه شب . نوشتن دوباره در اینجا برایم حکم بر هم زدن روزه ی سکوتی را داشت که به اراده نگرفته بودم اما هر روز که گذشت شیرینی اش بیشتر زیر دندانم مزه کرد . یکجور بی عملی نسبت به وضعیتی که می شود در آن به شدت عملگرا بود . شاید همه ی اینها نشانه ای از پیری زود رسی باشد که گاهی با همه ی توان به جسم و روحم می تازد و من بدون لباس رزم و تیر و تیغ تنها آغوشم را به رویش می گشایم تا زخم زند بر تنی که از زخم خوردن است که جوان می شود ... تا باد چنین بادا.
با افتخار بگویم که کارشناسی ارشدم را در اواخر تیرماه با معدلی بالای نوزده و پایان نامه ای در خور استاد بزرگ همه ی ما آنتوان چخوف به پایان رساندم . دو مقاله ی پدر و مادر دار هم نوشتم که اولی به طبع رسید و دومی در راه پذیرش از تخصصی ترین نشریه نمایش کشور می باشد که امیدوارم از هفت خوان مدرج و مرتفع داوران عبور کند و پلی باشد برای ماراتن بعدی که بی تنفس آغاز کرده ام... خانه ام را تعویض کردم . اسباب کشی و هزاران درد بی درمان قبل و بعد از این ماجرا که خدا را شکر به اتمام رسید . حالا خانه ی دنج تر و آرامتری دارم که شاهد رنج های بی مثال دو سال گذشته نبوده و در همین راستا نمی تواند یادآور آنها باشد . برای من، جوان است و تازه و بی خاطره .نسبت به خانه ی قبلی ام کمی پیچ و تاب بیشتری دارد که فکر می کنم برای همین بیشتر دوستش دارم ...بگذریم .
موضوع پایان نامه ام «بررسی اهمیت و عوامل تشکیل دهنده ی پایان بندی در درام » با تمرکز بر درامهای اصلی چخوف بود. طی این مدت هر مطلبی که به فارسی درباره ی چخوف می توانستم پیدا کنم خواندم . البته پروسه ی خواندن از یکسال و نیم قبل آغاز شده بود که هر چه جلوتر آمدم با تمرکز بیشتری انجام شد . چخوف تمام نشدنی است باید به پیامبری اش گواهی بدهم که می دهم . من از دهلیز کوچکی وارد شدم اما در سر هر پیچ چندین دهلیز دیگر سر بر می آورد . گاهی خواندنش چنان نئشه ام می کرد که موضوع مورد بررسی را رها می کردم و در متن ها گم می شدم که لذتی داشت وصف ناپذیر ... .میزان درک ،دانش ،تواضع ،تحمل،فداکاری ،وطن دوستی ،مظلومیت،شعور...و هنرمندی این انسان قابل ستایش است . وقتی «سه خواهر » را برای دهمین بار یا شاید بیشتر مرور می کردم مدام به این فکر می کردم که چگونه توانسته است این آدمهای غمگین و تنها را که به شدت به «خودش » نزدیک بوده اند بیافریند.آن ملال نفس بر ،آن خانه های فراخ و تنگ ...بگذریم .
جدا ازهمه ی چیزهایی که از چخوف آموختم آنچه در این تلاش برایم آموزنده بود چشیدن لذت پژوهش بر موضوعی کوچک بود.اینکه برای جولان دادن، قطعه زمین کوچکی داری اما اگر خوب مته بزنی ،بکاوی و پایین بروی چیزهایی به دست می آوری که شاید در دشتی وسیع و خوش منظر به چنگ نیاوری . تعمیم این مسئله و دیدن صحت این مدعا در چیزهای دیگر بسیار شادی آور است برایم .
هر کس رویایی دارد . تصویرهایی که زمان اکنونش را برای قاب کردن آنها به فنا می دهد . من هم رویا های کوچکی دارم که دارند جوانی ام را به گا می دهند . مثلا داشتن مزرعه ای کوچک در جنوب با یک جفت سگ شکاری و مقداری درخت میوه و چاهی پر آب و کلبه ای آباد و از آنطرف مدرسه ای مدرن که طرحش را ریخته ام برای تعلیم آنچه می دانم و آموختن آنچه نمی دانم . مدرسه ای که در آن جز از هنر و کارجسمی سخنی نباشد . کار جسمی آری . آری ...
همیشه «بازگشتی » وجود دارد . بازگشت به آن چیزهایی که در اعماق وجودمان خانه کرده اند .آرامند ،ساکتند ،دیده نمی شوند فقط مانند «ماده ی تیره ی کیهان » ما را درون خویش فرو می برند . گاهی چند ثانیه از روزی بارانی در ذهنم تداعی می گردد. صدای بارش باران ،چکمه های کوچک و ارزان قیمتم که پر از آب شده اند ،بوی خاک خیس اهواز ،چند لحظه مکث ، ترس و کشف...و نوجوانی تنها که در غروبی پاییزی از مدرسه راهنمایی«سروش » باز می گردد ... لحظه هایی هستند که هیچ جذابیت دراماتیکی ندارند ،هیچ قابی ندارند ،با ماژیک خوش رنگی بزک نشده اند اما آنها «ماده ی تیره ی زندگی مان » هستند . چیزهایی هستند که وجودمان را منقبض می کنند، در خود فرو می برند ،بازمی گردانند... بگذریم .
بنفشه های آفریقایی ام بعد از چند ماه گل داده اند و من مدام فکر می کنم که این معجزه ی لب هایی ست کوچک و صورتی که گاهی بر روی برگهایشان نشسته ...
* این پست گرم را به دوست خوبم محسن شفیع زاده که در سرزمینی سرد سکنا دارد تقدیم می کنم . و سپاس بی کران دارم از همه ی دوستان نازنینی که اینجا را می خوانند ... .
مهدی ربی